صرف افعال

رويا يوسفي
ROYA_YS@YAHOO.COM

«صرف افعال»

دكتر كه نمي‌داند آدم ممكن است يك شوهر شكمو و دو بچه‌ي بدخواب داشته باشد. دكتر كه كارهاي خانه‌اش نمانده و خانه‌تكاني عيد ندارد و سرش هر روز بعد از نهار درد نمي‌گيرد. همين است كه مي‌تواند آن‌طوري لب و لوچه‌اش را كج كند و شيشه‌ي عينكش را تميز كند و خيلي خونسرد،‌ انگار كه مي‌خواهد بگويد: چه روسري سبز قشنگي داريد. بلغور كند كه: شما بيماري «صرف افعال» گرفته‌ايد. نمي‌گويد دل آدم هري مي‌ريزد پايين و ماتم مي‌گيرد كه حالا شوهر كه طلاقش مي‌دهد هيچ، بچه‌ها را بگو كه هر شب گريه مي‌كنند و نمي‌خوابند و يك وقت زبانم لال ممكن است مثل روزنامه‌ها... پدري عصبي نيمه‌شب دو كودكش را با بالش خفه كرد...
سرم را به ميله اتوبوس تكيه مي‌دهم. پيرزن بالاي سرم ايستاده. اين‌پا و آن‌پا مي‌شود وچپ‌چپ نگاه مي‌كند. خودم را جمع و جور مي‌كنم و بلند مي‌شوم سرپا، خداخدا مي‌كنم كه تشكر نكند و سر حرفش باز نشود. تشكر مي‌كند و ناله‌اش از درد كمر و پا و سختي زندگي بلند مي‌شود كه دلم پيچ مي‌زند. ذهنم شروع مي‌كند. گوش‌هايم را مي‌گيرم و خودم را به زحمت از ميان هيكل‌هاي آويزان از ميله‌ها به سمت در اتوبوس مي‌كشم. باز دارد شروع مي‌شود. جلوي در، يك نفر طور عجيبي نگاهم مي‌كند و خودش را كنار مي‌كشد. انگار مي‌ترسد او هم بگيرد.
-واگير نداره. كشنده نيس. چندان خطرناك هم نيس، اگه ياد بگيرين چطور باهاش كنار بياين. علائم بالينيش حواس‌پرتي و گيجيِ گاه و بي‌گاهه. بعد حساس شدن گوش و جذب‌شدن بيش از حد به سمت حرفاي دور و بره. آخرين مرحلش وقتيه كه بدون محرك خارجي،‌ حتي تو سكوت مطلق هم صداهايي توي مغزتون...
آيينه‌ي آرايشم را درمي‌آورم و صورتم را نگاه مي‌كنم. يك ابرويم از خستگي بالا رفته. صورتي رنگ‌پريده ميان موهاي قهوه‌اي بيرون ريخته از كنار روسري سبز. هنوز شكل خودمم. آينه را در كيفم مي‌اندازم و از شيشه‌هاي درِ اتوبوس، مردمي را نگاه مي‌كنم كه دهانشان مي‌جنبد. با هم حرف مي‌زنند و راه مي‌روند. گوش‌هايم را ديگر نمي‌گيرم. فايده‌اي ندارد. زن كنار در كه حضور من مزاحمش است، كمي جابه‌جا مي‌شود و كيفش را به سمت خودش مي‌كشد، شما پياده مي‌شين؟
ما پياده مي‌شويم، شما پياده... آن‌ها... اتوبوس مي‌ايستد و پياده مي‌شوم تا همه پايين بريزند. آن‌هايي كه مي‌خواستند پياده شوند و من راهشان را سد كرده‌بودم. در بسته مي‌شود و اتوبوس راه مي‌افتد. هيچ‌كس هم پياده نمي‌شود. من مي‌مانم و ايستگاه خلوت. پيرمردي محكم فين مي‌كند و دستش را با نيمكت ايستگاه پاك مي‌كند. رويم را برمي‌گردانم و عق مي‌زنم. تا انتهاي خيابان خبري از اتوبوس نيست.
اولش فقط يك چيزهايي يادم مي‌رفت. تلفن دوستان. خريدهاي خانه. بعد ديگر چيزهاي خيلي مهم را هم فراموش مي‌كردم. مثلاً يك‌بار يادم رفت مثل هر روز بايد ساعت هفت بلند شوم. ساعت ديواري روبه‌رويم بود. داشتم نگاهش مي‌كردم. عقربه‌ها آرام مي‌چرخيدند و من فكر مي‌كردم يك چيزي را يادم رفته. دو ساعت بعد كه شوهرم رفته بود و بچه‌ها كم‌كم سر و صدايشان از اتاق ديگر بلند شده بود،‌تازه يادم افتاد. هر روز سر يك ساعت و بعد يك روز...
اگر ماشين را نفروخته بود مجبور نبودم با اين اتوبوس‌هاي لكنته بروم. تمامش هم از همين اتوبوس‌ها شروع شد.
-گفتم كه واگير نداره. مث حساسيته. ولي فصل و دوره خاصي نداره. خانوم اينم يه جور بيماريه. اتوبوس و مترو هم نداره. هر جايي ممكنه در كمين آدم باشه.
دكتر باورش نشد اما خودم كه مي‌دانم. بي‌خود مي‌گويد واگير ندارد. همش از همين اتوبوس‌ها است. اوايل فقط سوار اتوبوس كه بودم مي‌گرفت. يك مردي بود كه سوار اتوبوس نشده داد مي‌زد، ده تا چسب استاندارد صد تومان. آن روز يك‌غلطي كردم و يك لحظه خودم را به جاي او گذاشتم. بعد هم زن كناريم شروع به يك و نال كرد و خودم را به جاي او هم گذاشتم. آن‌وقت شروع شد. من بدبختم، تو بدبختي، او بدبخت است. فكر كردم اگر تمام آدم‌ها اين‌طورند،‌ پس همه لابد بدبختند. آن‌قدر به اين مزخرفات فكر كردم كه چند وقتي راه مي‌رفتم و دنبال بدبخت و بيچاره‌ها مي‌گشتم. تقصير خودم بود. معلوم است از همان دو تا گرفته‌ام.
كفش‌هاي بچه‌ها را در جاكفشي مي‌گذارم و داخل مي‌شوم. تا نرسيده بايد يك چيزي بار بگذارم وگرنه باز صدايش درمي‌آيد و قابلمه‌ي غذاي ديشب را در سطل آشغال برمي‌گرداند. صدايشان در نمي‌آيد. از گرسنگي يا بي‌خوابي شب‌ها خوابشان برده. طفلكي‌ها روزبه‌روز لاغرتر مي‌شوند. دكترها هم كه مثل اين يكي چيزي حاليشان نمي‌شود. هي آزمايش پشت آزمايش.
دم‌كني را كه در استانبولي گذاشتم خيالم راحت مي‌شود و تلويزيون را روشن مي‌كنم. تمام كانال‌ها فقط اخبار انتخابات پخش مي‌كنند. چند وقت است در و ديوار خيابان‌ها هم پر از همين پوسترهاي انتخاباتي شده. من رأي مي‌دهم، تو رأي مي‌دهي، اورأي مي‌دهد.
سرم گيج مي‌رود. صداها به هم مي‌پيچند. خاموشش مي‌كنم و پلك‌هايم را روي هم مي‌گذارم.
-من به كار خودم مي‌رسم، تو به كار خودت، او كار خودش...
اين را كه گفت،‌ نه داد مي‌كشيد و نه عصباني به نظر مي‌آمد. گفتم: چرا شب دير مياي؟ چرا باهام حرف نمي‌زني؟ داري بهونه مي‌گيريا...
نه عصباني شد و نه داد كشيد. لباسش را روي دستگيره‌ي در انداخت و رفت، افتاد و خرناسه‌اش بلند شد. حالا فقط مي‌آيد، چيزي كوفت مي‌كند و مي‌خوابد. بعداز‌ظهر هم شال و كلاه مي‌كند و معلوم نيست كجا غيبش مي‌زند. به من چه؟ بگذار سرِ خودش باشد و سربه‌سر من نگذارد.
-بوي چي داره مياد؟ پاشو يه چيزي بيار كوفت كنيم.
از جايم مي‌پرم و خودم را به آشپزخانه مي‌رسانم. فايده‌اي ندارد. سوخته. غذا را كه جلويش مي‌گذارم،‌ چند لحظه خيره مي‌شود به برنج‌هاي سوخته. چند تا تره‌ي ليز شده و شاهي زرد از بين سبزي خوردن جدا مي‌كند و جلوي چشمش تاب‌تاب مي‌دهد. ترس برم مي‌دارد.
عصباني شد. چشم‌هاي پسرها با آن حلقه‌هاي كبود زيرشان، به دست‌هايش خيره مانده بودند. هر چه ظرف دم دستش آمد، زد و شكست. گوشه‌ي آشپزخانه كز كرده بودم. آمد سروقتم...
عصباني به نظر نمي‌آيد. بلند مي‌شود و مي‌رود. دوباره لباس مي‌پوشد. بچه‌ها كه از بوي غذا بيدار شده‌اند از ميز و صندلي بالا مي‌كشند و نق مي‌زنند. صدايش از دم در مي‌آيد: اومدم اگه اين‌جا باشي، هر چي ديدي از چش خودت ديدي. ميري خونه‌ي بابات.
مي‌روم خانه‌ي پدرم... خانه‌ي پدرت... پدرش...
مادر كه آه مي‌كشد دلم طاقت نمي‌آورد. ديگر نمي‌گويد. مي‌داند. او هم فهميده كه من مريضم. بچه‌ها را نگذاشت بياورم. گفت: بچه ميره خونه‌ي باباش.
شمعدان‌هاي مادر را كه گردگيري‌ مي‌كنم، فكر مي‌كنم،‌ زنك بايد خوشگل باشد. بچه‌ها بايد عادت كرده باشند. بي‌خوابي‌شان لابد خوب شده.
-فردا. به خدا همين فردا مي‌رم شركت واحد. همش زير سر همين اتوبوساس. دكتره حاليش نبود. مي‌گم همه‌ي اتوبوسارو ببرن بسوزونن. مي‌گم...
مادر مي‌گويد: هيس. و نگاهي به پدر مي‌اندازد. پدر بلند مي‌شود و سيگاري آتش مي‌زند. مي‌رود بيرون و ديگر هيچ صدايي نمي‌آيد.
-من سكوت كرده‌ام... تو سكوت... سكوت...
سكوت مادر در چشم‌هايش حلقه مي‌زند. مثل آب، خيس است. سكوت پدر را از پنجره مي‌بينم كه مثل دود مي‌شود و از ميان لب‌هايش به آسمان مي‌رود. سكوت من،‌ فقط مثل سكوت است. سكوتي كه حالا مدام صرف مي‌شود.
×××
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32267< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي